بابک

بابک

بابک

بابک

بابک

این جا برای این است که هر از چندی دلنوشته و یا خواسته ای را بنویسم. البته خالی از مطالب علمی هم نخواهد بود.

طبقه بندی موضوعی

یک روز عجیب

شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۲، ۱۱:۴۶ ب.ظ

با نام و یاد آن که می داند و مهربان است

امروز روز عجیبی بود. بسیار شگرف :). بعد از ظهر قبل از ساعت ۳ از دانشکده راه افتادم و رفتم به سمت پل غدیر.

سوار تاکسی که بودم به راننده تاکسی میخواستم بگم که از پل رد شه و خلاصه اون ور منو پیاده کنه که خودش اول پل وایساد.

منم خوب دیگه، پیاده شدم و آروم از کنار خیابون در کنار ستونا داشتم رد میشدم و کلا هم یه حس ناراحت کننده ای در مورد خودم داشتم.

فکر می کردم که در مورد ک.ک.خ. خیلی کم کاری کردم و باید یه حرکتی به خودم بدم و این که از چه چیزایی می ترسم که باعث شده این جوری بشه. در همین وضعیت بودم که صدای ترمز سیخ یه ماشین و بعدش صدای برخوردش با یه ماشین دیگه باعث شد که من روم رو به سمت خیابون برگردونم. برگشتم دیدم ماشینه داره هنوز میاد و یه نفر هم تو هوا داره میره و یه مشت شیشه هم خورد بهم. همون لحظه گفتم خدایا من نمی خوام ادامه ی این صحنه رو ببینم و رومو برگردوندم که نبینم. بعدش سریع برگشتم که ببینم چی شد. یه پیرمرد بود که بنده خدا کنار ماشین وایساده بود و یه ماشین دیگه که با یه ماشین سومی تصادف کرده بود تغییر مسیر داده بود و مستقیم اومده بود خورده بود به این ماشین و پیرمرد. همزمان هم ماشین رو داغون کرده بود و هم به پیرمرد خورده بود که اونم پرت شده بود چند متر این ورتر. خلاصه یه کم نزدیک که شدم دیدم که از سرش داره خون میاد و دراز کشیده رو زمین و تکون نمیخوره. 

تو اون لحظه داشتم به این فکر می کردم که خدایا الان بهترین کاری که میشه کرد چیه. سریعا زنگ زدم به ۱۲۵ . طرف برگشت بهم گفت که اشتباه زنگ زدی و باید زنگ بزنی ۱۱۵. ما هم سریع زنگ زدیم و درخواست اورژانس کردیم. و براساس شواهدی که بهش دادم، بهم گفت که سعی کنیم که پیرمرده رو تکون ندیم(‌چون داشت نفس می کشید). فکر کنین همه ی این اتفاقا افتاده و یه مشت مردم هم دور پیرمرد جمع شدن و هر کسی یه چیزی می گه. یه ۵ دیقه ای گذشت. یکیشون گفت راستی باید زنگ بزنیم اورژانس. یه سری هم که کلا مسخره بازی در میاوردن (‌بسیار شگرف و عجیب بود ). گویا آدما در مورد مرگ هیچ مشکلی ندارن و خیلی مردن براشون چیز ساده ایه. (‌البته شرایط نزدیک به مرگ بود). خلاصه من منتظر موندم تا آمبولانس بیاد چون زنگ زده بودم. در همین حین بنده کلا تو فکر و ذهنم این بود که در مورد مرگ خودم آیا به نتیجه ای رسیدم یا نه. (‌کلا به نظرم این اتفاقا نشونه هستن‌) که متاسفانه خیلیا از کنارش به راحتی رد میشن. یعنی یه لحظه خودمون رو جای اون کسی بزاریم که هر لحظه ممکنه بمیره، یعنی این واقعا محاله؟ جدا محاله؟

آمبولانس که اومد،‌ منم راه افتادم رفتم که به کارم برسم.

چند نکته:

-صبحش داشتم با یه نفر در مورد مرگ صحبت می کردم و این از دهنم درومد که فلانی مشکلش رو با مرگ حل نکرده. اون موقع داشتم به این فکر می کردم که این صرفا یه حرفه و من باید واقعا مشکلم رو با مرگ حل کنم. باید بیشتر باهاش آشنا بشم و بفهمم چیه. (‌به شما هم پیشنهاد می کنم )

-اون کسی که زده بود به پیرمرده بسیار مصمم بود و هیچ گونه نگرانی ای من در چهره اش نمی دیدم (‌ که ممکنه خیلی شکه شده باشه ) ولی این خیلی برام جالب بود. یعنی اگه خودمو جای اون می ذاشتم نمی دونم چه جوری برخورد می کردم‌ . (‌ به نظرم باید به این سوال هم جواب داد)

-فهمیدم که هر وقت چنین مشکلی پیش اومد اولین جایی که باید زنگ بزنم ۱۱۰ هست که اگه در جریانشون بزاری،‌عملا همه ی نهادهای مختلف رو در جریان می زارن.

-آدما از کنار اتفاقات بسیار راحت رد میشن و این جزیی از زندگیشون شده مثل من و شما. راستی اگه همی الان بمیری چه جور حسی داری؟

-آخر شب هم که داشتم میرفتم خونه باز یه تصادف دیگه دیدم ( البته بسیار خفیف تر)

-شاید تصمیم گرفتم اینجا در مورد مرگ هم بنویسم (‌هم به درد خودم میخوره و هم به درد بقیه )

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۷/۲۰
بابک احمدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی