۲۰مهر
با نام و یاد آن که می داند و مهربان است
امروز روز عجیبی بود. بسیار شگرف :). بعد از ظهر قبل از ساعت ۳ از دانشکده راه افتادم و رفتم به سمت پل غدیر.
سوار تاکسی که بودم به راننده تاکسی میخواستم بگم که از پل رد شه و خلاصه اون ور منو پیاده کنه که خودش اول پل وایساد.
منم خوب دیگه، پیاده شدم و آروم از کنار خیابون در کنار ستونا داشتم رد میشدم و کلا هم یه حس ناراحت کننده ای در مورد خودم داشتم.