بابک

بابک

بابک

بابک

بابک

این جا برای این است که هر از چندی دلنوشته و یا خواسته ای را بنویسم. البته خالی از مطالب علمی هم نخواهد بود.

طبقه بندی موضوعی

کشاورز جوان

جمعه, ۱۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۹ ب.ظ

آن طرف جنگل های پردرخت، بعد از رودخانه های پرآب ، پای یک کوه بلند، دهکده ی کوچکی بود. توی این دهکده رسم بود پیرمردها و پیرزن هایی که نمی توانستند کار بکنند را به جنگل می بردند و آنها را همان جا می گذاشتند و برمی گشتند

توی این دهکده، کشاورز جوانی با پدر پیر و همسر و پسر کوچکش زندگی می کردند. پدر پیر مدتها بود که دیگر نمی توانست کار کند. یک روز کشاورز جوان با خودش گفت: " وقت آن رسیده که پدرم را به جنگل ببرم."

فردای آن روز، کشاورز جوان پدرش را سوار گاری کرد و به طرف جنگل به راه افتاد. پدر را از گاری پیاده کرد. یک بقچه ی نان و یک کوزه ی آب کنار دستش گذاشت. با او خداحافظی کرد و سوار گاری شد و به طرف دهکده برگشت.

در راه به یاد روزگار جوانی پدرش و کودکی خودش افتاد. ناگهان ایستاد و با خودش گفت:"یک روز همین بلا را پسرم به سر من می آورد. نه، انصاف نیست پدرم را اینجا بگذارم و بروم." کشاورز جوان برگشت و پدر پیرش را سوار گاری کرد و در تاریکی شب او را به خانه آورد. بی سر و صدا او را به زیر زمین برد و پنهانش کرد

مدتی گذشت. کم کم بیماری عجیبی توی دهکده پیدا شد. وقتی پیرمرد خبر را شنید گفت: " پسرم، به مردم دهکده بگو این بیماری از آب است. از جایی می گذرد که بیماری خانه کرده است. به سرچشمه ی آب بروید و راه آب را عوض کنید."

کشاورز جوان آنچه را که پدرش گفته بود، به مردم گفت. آنها همان کار را کردند و خیلی زود سلامتی و شادابی به دهکده برگشت. مدتی گذشت. کشاورز جوان فقط نان جو و آب برای پدرش می برد. یک روز پیرمرد پرسید: " چرا غذای دیگری به من نمی دهی؟ "

کشاورز جوان با ناراحتی گفت: " امسال بیشتر خوشه های گندم، پوک بودند. باید کمتر بخوریم، وگرنه تا آخر سال همین نان را هم نداریم. " پیرمرد آهی کشید و گفت: " غصه نخور. به مردم بگو سقف انبارهایشان را که با ساقه های گندم و جو پوشانده اند، پایین بکشند و دوباره آنها را بکوبند. این ساقه ها دانه های زیادی دارند."

کشاورز جوان آنچه را که پدرش گفته بود، به مردم گفت و مردم همان کار را کردند و دوباره کیسه ها از گندم و جو پر شد و بوی نان توی خانه ها پیچید. وقت کاشتن زمین که رسید، پدر پیر به پسرش گفت: " به مردم بگو امسال به جای گندم ذرت بکارند. در این یک سال زمین دوباره قوت پیدا می کند و سال بعد خوشه های گندم پردانه می شوند."

کشاورز جوان آنچه را که پدرش گفته بود، به مردم گفت. مردم همان کار را کردند. سال بعد خوشه های گندم پردانه شدند. آسیابها پر از کیسه های گندم شدند. آسیابان ها پرکار شدند و دل مردم شاد شد. مردم دهکده را بهتر از همه می دانی. پس تو کدخدای ما هستی."

کشاورز جوان گفت: " اما من کاری نکرده ام. پدر پیرم به همه ی ما کمک کرده است. " مردم با تعجب گفتند:" پدر پیرت؟ مگر او را به جنگل نبرده ای ؟ "

کشاورز جوان برای آنها تعریف کرد که چه شد پدرش را از جنگل برگرداند و توی زیرزمین خانه اش پنهان کرد تا کسی او را نبیند. مردم دهکده فریاد کشیدند: " چی؟ تو کسی را در خانه نگه داشته ای که غذا را می خورد و کار نمی کند؟ "

کشاورز جوان گفت: " اگر او را نگه نداشته بودم از کجا می فهمیدیم که باید راه آب را عوض کنیم، خوشه های گندم و جو بامها را بکوبیم و به جای گندم، ذرت بکاریم. پدر پیرم نمی تواند کار کند، اما چیزهایی می داند که از صد کار بهتر است. "

کشاورز جوان رفت و پدرش را از زیر زمین بیرون آورد. مردم دهکده که می دیدند حق با اوست، از پدر پیرش تشکر کردند و از او خواستند که کدخدای دهکده بشود.

از آن روز مردم دهکده دیگر پیرمردها و پیرزن ها را به جنگل نبردند. پیرمردها و پیرزن ها با فرزندانشان زندگی کردند و چیزهایی را که سالها طول کشیده بود تا یاد بگیرند به آنها یاد می دادند.

 

سوال:

خود را جای پیرمردها و پیرزنها بگذارید، همان گونه که کشاورز جوان گذاشت. چه احساس هایی دارید. آیا معقول است که آنها چنین چیزی را بپذیرند؟ به نظرتان آنها در جنگل چه می کنند؟

چرا کشاورز جوان پدرش را پنهان کرده بود و حتی بعد از این همه اتفاق، او را به مردم نشان داد؟

چه چیزهایی در درون ما هستند که مانند پیرزن ها و پیرمردها، به جنگل می بریمشان و اگر هم می آوریمشان، در زیر زمین پنهانشان می کنیم و مدت ها طول می کشد که ساز و کارهای درونیمان، رسمی را به وجود آورده باشند که نتوان آنها را در آشکارای خود دید؟

چرا به پیرمرد دانا نیاز داریم، در حالی که خیلی وقت ها کاری نمی کند؟ چرا خیلی اوقات پیرمرد دانا را پنهان می کنیم.

صداقت چیست؟ ( چرا این سوال پرسیده شده است :) )

 

 

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۱۲
بابک احمدی

نظرات  (۱)

سلام
به نظرم داستان انعکاس نسبتا خوبی بود از چنین رفتارهای درونیمان که گمان نکنم تا به حال باهاشون سر و کار نداشته باشیم. ولی اینکه دلایل و شوندهای همچین مسئله ای چه میتواند باشد به چند مورد که به نظرم اومد اشاره میکنم.
خیلی وقتها آگاهی نسبت به کاری که داریم انجام میدیم تحت تاثیر عوامل مختلفی قرار میگیره مثل ترس، حرف مردم، تفکر غالب جمعی و...  که همگی آگاهیمون رو نسبت به عملی که داریم انجام میدیم قلقلک میده، اینجا منظورم فقط منطق نسبت به کار انجام شده نیست بلکه این عوامل ممکنه روی احساسمون هم تاثیر بذاره که در مجموع ممکنه باعث یک نتیجه و تصمیمگیری کاذب و نادرست بشه.
حال چه کنیم که کمتر تحت تاثیر غلط همچین عواملی قرار نگیریم خود داستان دارد!
خودشناسی به نظر من قدم مهمیست در این کار که یکی از نتایج خیلی موثرش پی بردن به این موضوع هست که چه وقت داریم به خودمون دروغ میگیم و با خودمون صادق نیستیم. که نهایتا خیلی میتونه به این کمک کنه که چطوری شیب نمودار آگاهی و احساسمون رو نسبت به کاری صعودی نگه داریم.

در همین حد خلاصه فک میکنم منظورم رو رسونده باشم و اینکه میدانم و میدانید که این قصه سر دراز دارد و در اینجا نمیگنجد. پس سخن کوتاه باید کرد فی الحال.
در پناه حق.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی